آخرین مطالب

تماس با ما

تماس با ما

یادش بخیر روزگاری آدم بودیم

یادش بخیر روزگاری آدم بودیم

 

این نوشتار به تاریخ سه شنبه ۷ قوس 1391 درسایت جمهوری سکوت به نشر رسیده است. اما این نوشتارنسبتاً زیبا و خواندنی است و حکایت از توان قلم و استعداد نویسنده دارد، هرچند در برخی موارد جای نقد دارد. در این نوشته مشکلات، درد و رنج جامعه هزاره و شیعه افغانستان درقالب کلمات و جملات به خوبی ترسیم گردیده است و  حکایت بسیار تلخی است از وضعیت جامعه هزاره در افغانستان.با عنایت به این أمر این نوشته در وبسایت باز نشر می گردد.

 

نویسنده: زینب حیدری

حالا که به پشت سرم نگاه می کنم از آدمیت ام تا این مرحله سالهای زیادی گذشته و فهمیدم که من اصلا من نبودم. من که یک زمانی زینب خالی بودم حالا شدم: زینب حیدری،یک زن از دایکندی ،هزاره، شیعه، مسلمان، زوار که در افغانستان درلانه ی تروریزم زندگی می کند...

"خفه ،بهسودی سر لوله!"

"اووو جاغوری سر سرخ!  دان خوره ده  پیش خو بگیر که اگه آمدم دندو ده دان تو نمی مانم...جاغوری از کی آدم شده که گپ میزنه؟"

باز به جان هم افتاده بودند. یکی شان  ولسوالی و مردم با سوادش را به رخ دیگری می کشاند، و دیگری هم پول، پیسه، و داریی ای را که در دبی داشت. کسانی هم که دنبال شر بودند؛ دله دزدی های هردویشان را با سران شان یکجا  به رخ هردویشان می کشید و بعد میدان جنگ داغ می شد. اما وقتی میدان جنگ رونق می گرفت؛ وقتی که دختر ها هم شروع می کردند.نرگس که از ترکمن بود چندان از جاغوری ها خوشش نمی آید همین طور که در حال اس ام اس کردن بود گفت:"مه از بی شوهر ی بمیرم جاغوری نمی گیرم!!!"

مریم خندید و گفت: "مه حاضرم پسر مامای کل خود را بگیرم، اما جاغوری پوگ و سرخ صفت را نگیرم...."

من که آخر صف نشسته بودم و از خنده روده بور می شدم؛ داد زدم: "کبوتر با کبوتر، باز با باز" هنوز جمله ام تمام نشده بود که از اول صدایی آمد و گفت: " تو دایزنگی خفه."

اما من که از دایزنگی نیستم از دایکندی ام! اما خفه شدم. انگار که چیزی نشنیدم سرم را پایین انداختم ولای کتابم کردم،  اما گوشم به طرف آنها بود و چشم ام به خط کتاب که ناگهان  قلمی خورد به سرم و افتاد لای کتابه ام. رقیه قلمش را طرفم پرت کرده بود. سرم را بالا کردم و به طرفش نگاه کردم ؛همین که چشم ام به چشمش افتاد ابرو بالا انداخت و گفت:"های آتیشی! تو که در این مسایل سیاسی و قومی ماستر کردی .از موهای سرت هم بیشتر شاهکار کردی و در دهن مردم زدی چیه؟ چرا خفه شدی؟ بی غیرت جوابش را بده!" اما اصلا حوصله نداشتم. انگار به قول مصومه باز رگ بی خیالی ام تکان خرده بود و آتیش "غیرت ام" خوابید بود. اگر نه موقع اش بود که "غیرتی" می شدم و یک جواب دندان شکن تحویلش می دادم که به من و منطقه ام توهین کرده.

خدا وکیلی اولش راستی بی غیرت شده بودم؛ اما با حرف رقیه به خودم آمدم. اما باز هم غیرتی نشدم و دعوا راه نیانداختم .به قول معروف فرمان استراتژی را گرفتم و طرف  دیگری دور دادم. کمی ادای روشنفکرها رو در آوردم و  فکردیم!!!با خودم گفتم: کی حوصله دارد! هزاره بودن کم نبود. حالا باید بیایم به خاطر دایکندی بودنم هم جهاد کنم!ما کی آدم می شویم بس است دیگر از نژاد جنگی سیر نشدیم به منطقه و ولسوالی جنگی شروع کردیم. سه سال مکمل در دانشگاه با تاجیک و افغان و ازبک زدم؛ تا بگویم دیگر حق ندارند به من توهین کنند، آخر من هم آدم ام...  روزصدبار جنگ لفظی می کردم. چوکی با پشت پا می زدم و به خاطر اعتراض صنفها را از دست می دادم. چرا؟ چون کسی دیگر نگوید: هزاره این، هزاره آن. آن قصه هنوز تمام نشده که این قصه جدید شروع شد. حالا هم باید بجنگم و دعوا و سر صدا راه بیندازم و بگویم: بابا مردم دیار دایکندی هم نان را از پس سر نخورده اند. آنها هم آدم اند.حق دارند از برق و آب و خلاصه  امکانات دولت استفاده کنند و بعدش ثابت کنم از آن طرف کوتل بودن جرم نیست....همه ی این وضعیت ها را که می بینم دلم برای خودم تنگ می شود برای خودی که زمانی مثل انسان زندگی می کردم. اما حالا چه! گاه در دایره قوم و گاه منطقه تا ثابت کنم که من هم هستم...

یادش بخیر روزگاری آدم بودم! نه می دانستم هزاره ام نه می دانستم از دایکندی ام.

در یک باغ بزرگ که پیش رویش رودخانه و پشتش کوه بود به دنیا آمدم. پدرم باغبان بود مادرم خانه نشین هنوز هم به سن تکلیف نرسیده بودم و از ومذهبم خبری نبود.از دین و اسلام فقط همین را می دانستم که آن بالا خدایی است که خیلی مهربان است. اگر تمیز باشم و حرف زشت نگویم من را دوست دارد و فقط بلد بودم بگم خدا را شکر و حرف بد نزم چون او از بالا می دید همین ....

همبازی ام درختان بودند.دوست خوبم کاکل زری بود و دوست علی خمک.کاکل زری و خمک مرغ هایمان بودند کاکل زری مال من بودو خمک مال علی  هر دو مرغهایمان را بغل می کردیم و سر تابی که مادر بزرگ برایماندرست کرده بود می نشستیم به کاکل زری و خمک یاد می دادیم تا سلام بگوید آخر همیشه پدر و مادرم تاکید می کردند که باید به همه سلام کنید وبه هرهمه احترام بگذارید. ما هم به آنها یاد می دادیم که باید سلام کنند و روی دامن من و شلوار علی قه قه نکنند؛ و هر وقت دستشوی شان آمد ما را خبر کنند و بی خبر روی ما خراب کاری نکنند اما آدم نمی شدند باز هم تکرار می کردند....

 معشوقم آهوا بودند همین که گله شان از کو پایین می شد .می دویدم وسر بلند ترین درخت گیلاس می نشستم یک گیلاس جوری ای را می گرفتم بغل گوشم می گذاشتم  که مثلا گوشواره های من هستند پیش از اینکه بالای درخت شوم  جیب هایم را پر از گلهایی  می کردم که نخ از وسطشان می گذشت. وقتی سر درخت می رسیدم سر یک شاخه می نشستم همه آنها را از نخ می گذراندم و برای خودم گردنبند و تاج درست می کردم وقتی هم که آهوها می رسیدند،از پایین بالایشان را نگاه می کردند، اما من نفس نمی کشیدم تا مبادا فرار کنند.می نشستم و ساعت ها نگاهشان می کردم...من بچه آهوها را با  چشم های بزگ شان خیلی دوست دارم . وقتی با صدای تیر هوایی جنگل بان فرار می کردن دعا می کردم کاش من هم مثل آنها بودم .جنگل بان آنها را فراری می داد تا کسی انها را شکار نکند. اوایل  از باغبان بدم می آمد. اما وقتی پدرم توضیح داد که چرا این کار را می کند .خوشحال می شدم.آنها که می رفتند و من خیالم راحت می شد و تیر بایسکلی را دور کمرم می انداختم و توپی را بغل می کردم و داخل حوض آب می شدم  آنها را پدرم برایم می داد و می گفت توپ و تیر بایسکل نمی گذارند غرق شوم تا مدت ها از همان استفاده می کردم ،اما همین که شنا کردن را یاد گرفتم آنها را دور انداختم. داخل حوض آب که می شدم بیشتر از آب بازی کردن دنبال ماهی ها رفتن را دوست داشتم. دنبال  ماهی ها  می رفتم تا آنها را بگیرم، اما آنها زرنگ تر از من بودند.اخر دست و بدن آنها لشم بود و دست و پای من  به خاطر سردی هوا مثل  پوست بقه کلفت شده بود.  مادرم که گیرم می آورد با کیسه به جان ام می افتاد و دست و پاهایم را با واسیلن چرب می کرد و داخل پلاستیک می کرد اما فردا که می شد دوباره روز از نو روزی از نو اما  هر کاری کردم نمی توانستم آنها را بگیرم...

خلاصه  اینگونه بود که با آدمیزاد  کمتر رفیق بودم.اما  همین که پایم از در باغ رفت بیرون همه چیز تغییر کرد.همه چیز از روزی عوض شد که به مکتب رفتم ....

 روز اول مکتب بود با شوق علاقه ی زیاد لباس های نو را پوشیدم و بیگ کوچکی که یک کتابچه و یک قلم هم داخل اش بود را به پشتم انداختم. از زیر قرآن گذشتم و دست مادرم را گرفتم و راهی مکتب شدم. صحن حویلی مکتب شلوغ بود همه صف شده بودند مادرم من را آخر صفی ایستاد کرد که همه هم قد خودم بودند بعد  صورتم را بوسید و رفت. آخر صف ایستاده بودم. یک خانمی آمد و جلوی صف حرف  زد. نفهمیدم کی بود. درست هم نمی توانستم ببینم چون پیش رویم کلی شاگرد ایستاد بود .هرکاری کردم نتوانستم درست ببینمش تا این که حواسم به درخت توت بزرگی که گوشه ی حویلی بود و توت هایش هم خوشمزه به نظر می رسید افتاد.از این درخت بالا رفتن برایم مثل آب خوردن بود. می توانستی راحت از آن بالا شوی. دو سه شاخه ی بغلش را زده بودند و جای دست داشت.در همین افکار بودم که دیدم همه با نظم داخل صنف شدند در لینی که من هم ایستاد بودم هم همه در حال داخل شدن شدند.

نوبت من رسید سرم را پایین انداختم خواستم پایم را در دهلیز مکتب بگذارم. هنوز پایم از دروازه پیش نشده بود گفت:حیدری صبر کن.به بابات بگو چون شما افغانی هستین باید برای اینکه ثبت نامت تکمیل بشه از اردوگاه نامه بیاورد...

دقیقا از همینجا شروع شد! به این ترتیب بود که فهمیدم افغانی ام، و در کشوری که زندگی می کنم که آن کشور و آن باغ در حقیقت مال من نیست. من مهاجرم. این تازه اولش بود. چه چوب هایی که به خاطر این هویت ام نخوردم. شاگرد اول بودم اما در برنامه های استانی شرکت نمی توانستم و خلاصه هزاران حرف و حدیث دیگر. توهین و  تحقیر شروع شد.از این که گذشت شدیم 9 ساله یعنی روسری پوش. دیگه از درخت بالا نرو و آدم شو! باورم نمی شد این دین من با دویدن و جست و خیز من مشکل داشت، اما باز هم به گوشم نمی رفت و از دویدن و خیز زدن کم نشد .مادر بزرگ می گفت من گوش نمی کردم و تقاصش را مادرم پس می داد.و بعدش هزار تا چوب از 9 سالگی به بعد خوردیم.

هنوز هم اینها که چیزی نبود. من کم کم با اینها عادت کردم.  وقتی که آمدیم افغانستان دیدم نه اینجا هم هزار تا داستان دیگر بوده وما اصلا از اول آدم نبودیم. اول دلمان خوش بود آمدیم و دیگه  این لقب را از سرمان برداشتن" افغانی کثافت" اما دیدیم نه!  شدیم زوارک.  مکتب که رفتم به من می گفتند: نخند ایرانیگگ! تو هزاه ای. بی غیرت رفته بودی مثل موش در ایران تاشه شده بودی و ما اینجا خون دادیم و حالا می خندی. ای وای برتو ایرانی گگ بی غیرت و هزارن حرف و حدیث وسرکوفت دیگر....

چیزی نمی گفتیم و همه ی سر کوفت ها را قبول می کردیم آخر آنها بودند که هزاره رابا هزار بدبختی و خون ریزی و شجاعتشان و فداکاری شان از خاک بلند کرده بودند و لقب موش خوری را از پسوند نام هزاره جدا کرده بودند. فهمیدم من زمانی که من در ایران به دلیل افغان بودن تحقیر می شدم و هزاران پسوند دیگر با نام افغان با خود می کشاندم در کنارش اینجا هزاره ی موش خور بودم و خودم خبر نداشتم. پایم که به دانشگاه رسید، واقعیت ها قابل لمس تر شد و دیگه حداقل کاری که می توانستم بکنم این بود که نگذارم به من و هم نژاد من  توهین کنند و حرف زشت بزنند. اجازه توهین کردن نمی دادم  تا حداقل نسل بعد که می آید توهین نشوند، هرچند حالا دیگر این مسایل در دانشگاه کمتر اتفاق می افتد ...

اما هنوز این قصه تمام نشده بود که فهمیدم من زنی هستم که در افغانستان زندگی می کنم و باید جور این را هم بکشم و حتی به خاطر نفس کشیدن هم باید باج بدهم. باید بروم و در مقابل قانونی ایستاد شوم که می گوید: "هی فلانی! شوهرت هر وقت و هر کجا که  دلش خواست به تو نزدیک شود لب تر نکنی و  نه نگویی که بر خلاف اسلام است... و خلاصه هزارن حرف و حدیث دیگر...."

.و حالا هم شدم دایکندی......

ای وای

 حالا که به پشت سرم نگاه می کنم از آدمیت ام تا این مرحله  سالهای زیادی  گذشته و فهمیدم که من اصلا من نبودم. من که یک زمانی زینب خالی بودم حالا شدم: زینب حیدری،یک زن از دایکندی ،هزاره، شیعه، مسلمان، زوار که در افغانستان درلانه ی تروریزم زندگی می کند.

و حالا دلم برای زمانی کوتاهی که فقط" انسان" بودم خیلی تنگ شده...

با خودم می گویم چه می شد اگر از اول انسان ها ،انسان  می ماند و کسی دور خود مرزی به نام دین و نژاد و ...نمی کشید؟

منبع:جمهوری سکوت

مطالب مشابه

ارسال نظر برای این مطلب

با سلام درود خدمت شما

واقعا خیلی عالیه برای من تاثر گزار بود


تشکر از وبسایت خوبیتان قوما

سلام وخسته نباشی خدمت شما.

واقعا که زیبا نوشتین بی نهایت آفرین به شما...!شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک


کد امنیتی رفرش